او شاعری است که هر گاه شعری از او شنیدهایم تازگی و طراوت را در آن دیده ایم و نمی توان از تاثیر او بر جریان شعر امروز خراسان چیزی نگفت.
با شکوهی به بهانه چاپ کتاب تازه اش یعنی «سرمه در چشم غزل» به گفت و گو نشستم با او به گذشته هایی برگشتم که شروع شاعری استاد بود و او برایم از روزهایی گفت که حالا برای او و همنسلان او خاطره و برای من و نسل من ماجراهایی شنیدنی است که میخوانید.
* اگر موافق باشید به گذشته بر گردیم و به محیط ادبی خراسان و مشخصا مشهد دوره نوجوانی و جوانی شما.
** بله همیشه نیاز است جرقه ای به منبع باروت احساس انسان وارد شود که آن را منفجر و فرد شروع کند به حساسیت نشان دادن به امر و یا موضوع بخصوصی و در مورد من و شعر هم این اتفاق در نوجوانی افتاد.
در آستانه نوجوانی تابستان که میشد به زادگاه پدری ام در «ریوش» «کوهسرخ» «کاشمر» بر میگشتیم. آنجا به طور اتفاقی یک دیوان کوچک حافظ هدیه گرفتم، و حافظ شد کتاب بالینی من چه در راه مدرسه و چه در کلاس و چه اوقات فراغت. ناخودآگاه با غزلهای حافظ خو گرفتم و شعرها در ذهنم نشست با اینکه معنی بسیاری از واژهها را نمیفهمیدم، اما حافظ را میخواندم و دوست داشتم. یادم هست مثلا در غزل؛
«مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل نغمه آغازکن»
فکر میکردم «مغنی» یعنی «چاه کن» و البته بعدها متوجه شدم معنی اصلیاش چیست. این انس با غزل حافظ باعث شد بیشتر به شعر علاقمند شوم.
*غیر از حافظ از شاعر دیگری هم مطالعه میکردید؟
** در آن زمان به علت این علاقه فراوان شنونده «برگ سبز» «نغمه های جاویدان» و برنامه مشاعره از رادیو را گوش میدادم و ابیات زیبا را هم برای خودم مینوشتم و حفظ میکردم و از آنجا که چیزی که آدمی در کودکی میآموزد همچون نقشی در سنگ است، این ابیات زیبا در ذهنم ماندگار شدند تا بیشتر با شعر زندگی کنم و از آن لذت ببرم. از همان شروع دلبستگی زیادی به غزل پیدا کردم بعد به این فکر افتادم که حالا در کنار خواندن و حفظ کردن شعر دیگران، خودم هم چیزهایی بگویم و شروع کردم به سرودن شعرهایی با موضوع مادر، طبیعت، نیکی کردن، معلم و موضوعاتی از این دست. کارهای اولی ام را دیگران که میشنیدند و میخواندند ابرویی در هم میکشیدند.
* این برخوردها ناامیدتان نکرد؟
** نه، چون روزی هم در همان سالهای دبیرستان غزلی سرودم که شروع آن بود:
رفتی و شکستی دل دیوانه ام امشب
روشن نشد از روی تو کاشانه ام امشب
* و این شعر باعث شد جدی تر به شعر بپردازید؟
** این شعر ماجرایی دارد. در آن زمان در خیاطی کار میکردم و یکی از شاگردان خیاط هم خواننده بود که با رادیو خراسان کار میکرد. او سواد چندانی نداشت، اما از صدایی خوش برخوردار بود، وقتی این شعر من را شنید از من خواست تا شعر را برایش بنویسم تا آن را در رادیو بخواند. شعر را با خط خودش نوشت که خواندنش برایم مشکل بود و آن را در رادیو در برنامه «نغمه های دل» شماره 17 خواند و پخش شد. وقتی از رادیو شنیدم که گفت غزل آواز از غلامرضا شکوهی لذت بردم و نزدیکان و دوستان هم از این جریان با خبر شدند و برخی شنیدند و تشویق کردند.
* تا آن زمان با اساتید شعر مشهد ارتباطی نداشتید؟
** بعضی از آنها را میشناختم و در خیابان میدیدم. مثلاً وقتی نخستین بار استاد کمال را دیدم و دوستی ایشان را به من معرفی کرد خیلی خوشحال شدم و عرض ادب کردم بعدها هر وقت ایشان را در خیابان میدیدم غزلی تازه برای وی میخواندم و ایشان هم لطف داشتند و اگر موردی لازم بود تذکر میدادند. مثلا یادم هست یک بار غزلی خواندم که این بیت را داشت:
غلام همت آن بی نیاز درویشم
که منتی نکشید از سگان بازاری
که استاد گفت: آوردن کلمه سگ خوب نیست و به جای آن پیشنهاد داد کلمه خس را جایگزین کنم. مسیر من خیابان ارگ بود و در این مسیر خیلی از آدمهای مطرح آن روزگار را می دیدم.
* کافه «داش آقا» هم در همین مسیر بود گویا؟
** بله. اهالی ادب و هنر سه شنبه ها در کافه مینشستند و خیلی از شاعران و نویسندگان و نقاشان و ...به کافه میآمدند و فرصتی میشد برای اینکه ما جوانان آنها را ببینیم و از محضرشان استفاده کنیم.
یادم هست وقتی مثلا استاد کمال با دوستانش به کافه میآمدند و پس از مدتی میگفتند: «خب برویم» من حسم این بود که اینها به یک برنامه شعری میروند و من هم به دنبال این بودم با شرکت در این جلسات چیزهای بیشتری یاد بگیرم، برای همین سرانجام به جلسه شعر خانه استاد فرخ رفتم.
* قبل از اینکه به جلسه شعر خانه استاد فرخ برسیم و یا دیگر جلسات، بفرمایید کافه «داش آقا» چه خصوصیاتی داشت و چرا تا این اندازه مطرح است؟
** بله کافه «داش آقا» همان طور که گفتم در خیابان ارگ بود که مرکز مشهد بود. موقعیت این کافه به گونه ای بود که از بیرون چیزی دیده نمی شد و شامل حیاط و قسمت سرپوشیده ای بود.
در حیاط جمع و جوری که داشت میزها و صندلی هایی چیده شده بود و هر میز، مخصوص گروهی از هنرمندان یا ادیبان بود. دور میزی شاعران بودند، دور میزی مترجمان، دور میزی نقاشان و خلاصه هر گروهی قسمتی داشتند. همه ادیبان مشهد هم مشتری کافه بودند، از مرحوم آشتیانی، تا مرحوم محمد قهرمان تا بی گناه و مژده، محمد عظیمی، برزگر، گلشن آزادی، صاحبکار و خیلی های دیگر و البته افرادی هم بودند که اهل دیگر شهرها و استانها بودند و به واسطه داشتن دوستانی در مشهد گذرشان به کافه میافتاد.
* مدیر کافه چطور آدمی بود، آیا خودش هم اهل ادبیات و یا هنر بود؟
** نه ایشان آدم بی سوادی بود، اما انسانی بود که میدانست مشتری اش کیست و در برخوردهایش با اساتید طنزی در کار بود. البته با احترام و میدانست با هر فردی چگونه برخورد کند که شأن او را حفظ کند. کافه صرفا جای چای نوشیدن و یا نان و پنیری بود و دیزی برای ناهار و یا شام و ما مشتری چای آن بودیم و گاهی هم ناهار دیزی اش.
* آیا هنوز این کافه هست؟
** نه متأسفانه، واقع شدن این کافه در مرکز شهر بلای جانش شد و چون زمینش ارزشمند بود فروخته و ساخته شد، در صورتی که این مکان حافظه ادبی و هنری شهر بود.
* خب برسیم به جلسات ادبی شهر مشهد.
** بله همان طور که گفتم وقتی ما در کافه «داش آقا» در عصرهای سه شنبه میشنیدیم شاعران میگویند برویم خانه محمد میرزا، منظور خانه استاد محمد قهرمان بود. وقتی هم میشنیدیم میگفتند جمعه هم همدیگر را ببینیم منظور خانه استاد فرخ بود. از وقتی به این محافل راه یافتم برای خودم شرکت در این محافل را نوعی «باید» فرض میکردم تا آموختن از این بزرگان را از دست ندهم. پس از درگذشت مرحوم استاد فرخ جلسه اش را استاد کمال اداره میکرد و چون مرحوم فرخ وصیت کرده بود در جلسه اش شعر نو خوانده نشود، شعر نو خوانده نمی شد و نکته دیگر اینکه در آن جلسه مشخص بود ساعت شعر خوانی هر کدام از شاعران کی است. مثلا اگر یک شاعر درجه سوم پس از شعر خوانی یک شاعر خوب وارد میشد حق شعر خوانی نداشت و این بین شرکت کنندگان پذیرفته شده بود. دقیقا یادم هست یک بار شاعری که شعرش از من پایین تر بود پس از شعر خوانی من اجازه خواست شعرش را بخواند و استاد کمال گفت: تو میخواهی پس از رضا شعر بخوانی؟ باشد جلسه بعد. آنجا زمان شعر خوانی هر شاعر با دیگری فرق داشت.
* وسوسه نشدید شما هم شعر نو بگویید؟
** من البته شعر نو هم دارم و آن زمانی بود که مسؤول صفحه «آفتاب شرق» بودم، اما زمانی به این نتیجه رسیدم حالا که بحث شعر نو در جامعه جدی شده است باید این توانایی را داشته باشم که بتوانم حرف نو خودم را در قالب کلاسیکی که بیشتر دوست داشتم یعنی همان غزل بگویم و این کار را کردم و شعرم شد غزل نو کلاسیک. چون قلبم به شعر نو ایمان نداشت. نمونهاش غزلی است از من که سال 1348 در «کشکول» اسدا... مبشر چاپ شده است با مطلع:
سیلم از چشم کوهسارانم
برفم از عقده های بارانم
* دعوای نو و کهنه دعوایی جدی شده بود در آن دوران...
** بله یک طرف احمد شاملو بود و همراهان او و یک طرف هم حمیدی شیرازی بود و همراهانش. گروه شاملو میگفتند اینها معرکه گیرانی هستند که میخواهند گذشته را زنده کنند و گروه حمیدی شیرازی هم میگفتند اینها عاجز از استفاده از وزن و قافیه هستند و به دنبال این هستند که ضعف خودشان را در این نوع شعر مخفی کنند.
خب من هم خواننده این دعواها در «سپید و سیاه»، «فردوسی» و دیگر نشریات بودم و از بین این دعواها هم راه خودم را پیدا کردم، همان طور که خیلی های دیگر پیدا کردند.
* چه برخوردی میشد با جوانان و نوجوانانی که وارد جلسه استاد فرخ میشدند؟
** خب با اینکه همه آنها از بزرگان ادب بودند با جوانان هم برخورد خوبی داشتند و آنها را میپذیرفتند. البته این مورد را باید یادآوری کنم مثلاً روزی که با دوستی به این جلسه رفتم و دوستم درخواست کرد شعر نو بخواند، استاد کمال که پس از فوت استاد فرخ عهده دار جلسه شده بود عذرخواهی کردند و این اجازه را ندادند.
* با این توضیحات شما این پرسش برای من پیش آمد که اگر شما به جای روبهرو شدن با استاد کمال با احمد شاملو روبهرو میشدید آیا به راه دیگری میرفتید؟
**من احمد شاملو را یک بار دیده بودم، اما به مشهد هم میآمد و در هتل ایران اقامت داشت. کلام شاملو را دوست داشتم، همان طور که کلام برگزیدگان شعر نو همچون فروغ و سهراب سپهری را دوست داشتم و به خواندن شعرشان علاقهمند بودم. ولی در پاسخ باید گفت تا انسان در آن موقعیت خاص قرار نگیرد نمی تواند پاسخ درستی به این پرسش بدهد، اما آنچه میشود به توضیح اضافه کرد این است که من از راهی که رفته ام خوشحالم و در مشهد دیدم و میبینم که جوانترهایی هستند که راه من را ادامه میدهند و از اینکه این کلام گسترش پیدا کرده خوشحالم. یادم هست زنده یاد رضا بروسان بارها گفته بود شما به جوانها خدمت زیادی کرده اید در گسترش این زبان نو. نمی خواهم بگویم قبل از من این زبان نبود، بود اما یکی در زبان شعر نو بود و یکی هم به گونه ای نپخته در بعضی غزلها از جمله غزلهای فروغ آنجا که میگوید:
«چون سنگ ها به قصه من گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی»
اما به گونه پر رنگ که همه ابیات بوی نو و بوی تازگی داشته باشد در شعر کسی ندیدم. نمونه بخوانم :
چو عمق سوژه گودال قتلگاه دلم
جدا نمی شود از خون و اشک و آه دلم
و یا:
«از کویر آمده ام آی کسی رم نکند
از دیاری که خدا قسمت آدم نکند
وسعت تشنگی ام را به تموزی که منم
چشمه سهل است که دریای اجل کم نکند
باغ از قهقهه بال کبوتر خالی است
جغد هم لانه در این شبکده غم نکند»
این کارها مربوط به سال 56 است
* شما با سه شاعر بزرگ روزگار و نسل بنده نشست و برخاست داشتید استادکمال، استاد صاحبکار و استاد قهرمان، اگر خواسته باشید از هر کدام از این بزرگان به اختصار یاد کنید و از هر کدام به یک صفت یاد کنید چه میگویید؟
** من بیشتر از همه از جمع شاعران انجمن فرخ به این سه عزیز احترام میگذاشتم. کمال را به خاطر مردانگی و انسان دوستی و جوانمردی اش، قهرمان را به خاطر شناخت دقیقش از ادبیات سبک هندی و صاحبکار را به خاطر اینکه با آن هیأت روحانی گونه، بی نهایت روشنفکر بود و شعر نو را خوب میشناخت و اشعار زیادی از حمید مصدق، شفیعی کدکنی، فروغ، سهراب و ... از حفظ میخواند، هر چند شعر نیمایی نمی گفت.
* من جایی خواندم زنده یاد دکتر علی شریعتی نیز در باز شدن فضای شعری خراسان به سمت شعر نو سهم داشته است.
** بله بی تأثیر نبوده است با توجه به گرایشی که جوانان به ایشان و سخنرانی هایشان داشتند در باز شدن دریچه های شعر نو در دانشکده ادبیات و خراسان نقش داشت.
* شما از جمله شاعرانی هستید که به تهران کوچ نکردید موقعیت این کار فراهم نشد یا دلیل دیگری داشت؟
** نه، خیلی ها من را هم به رفتن دعوت کردند که بروم و مانند ماهی در اقیانوس درشت شوم، اما من ماندم و نرفتم، زیرا همیشه به دنبال جایی بودم که آرامش داشته باشم و باید این را هم اضافه کنم که اگر 50 درصد من به خودم مربوط است 50 درصد من هم به خانواده ام مربوط است و آنها هم اینجا را بیشتر دوست داشتند، حتی مؤسسه ای که مشخصا در موضوع غزل کار میکند پیشنهاد خوبی برای رفتن من به تهران دادند که از آن هم گذشتم، شاید هم لطف امام رضا(ع ) بود که در همین شهر بمانم.
* و آخرین سوال با تشکر فراوان از شما برای قبول این گفت و گو پس از کتاب «سرمه در چشم غزل» کار دیگری آماده و یا در دست انتشار دارید؟
** بله، من یک مجموعه شعر آزاد در دست یکی از ناشران مشهدی دارم که با گذشت چند سالی به علت برخی مشکلات آن را به چاپ نرسانده است و افزون بر این، غزلهایم از سال 82 تا امروز هم هستند و «نشر جمهوری» ناشر آخرین اثرم از من خواسته کارهایی که با موضوع آزاد دارم را در مجموعه ای به چاپ برساند که اگر ناشر مشهدی همکاری کند و کار را به من برگرداند به غزلهای دیگری که دارم افزوده میشود و در اختیار ناشری که درخواست کار کرده است قرار میدهم.
۷ آذر ۱۳۹۲ - ۰۰:۴۳
کد خبر: 171586
عباسعلی سپاهی یونسی: قدس ویژه خراسان -استاد غلامرضا شکوهی را کمتر شاعر وعلاقهمند به شعری است که نشناسد و یا غزلی ناب از او را نخوانده باشد.
نظر شما